میکده و پیـاله ها ، دستِ تـو و کلام تو
ساقی سیم ساق هم ،مست تو و مرام تو
چشم بسوی میکده ، دوخته ام تمام شب
منتظرِ پیـاله ای ، مهرِ تـــو و پیامِ تـــو
بهررسیدنِ به توکوچه به کوچه گشته ام
در پیِ تو نشانِ تــو ، نام تو و قيــام تــو
دوش خیال تومرا،مستْ به جام نابْ کرد
سكه به عالمی زدم ،نقش تو و ، بنام تـو
چشم رقیبْ دور باد ، از حَرَم فرشتگـان
کرده طمع به چشم تو، مهرِ توو،سلام تو
وامق وخیل عاشقان،معتکفان این درنـد
تا بوزد نسیـمی از ، کـوی تو و ، مقام تو
"وامق كبودراهنگی"
رسم زلف آشفتگیست ازشانه ایرادی مگیر
بی وفا یار است از ،دلــداده ایرادی مگیر
عشق می گرداندش ،پروانه را بر گرد شمع
شعله از شمع است از ،پروانه ایرادی مگیر
دلبـری ها كــرده دلبـر،در خيابان های شهر
از دل این عاشقِ بیچاره ایرادی مگیر
خون دلها خورده ایم ازحیله های دوستان
از فریب و حیلهٔ بیگانـــه ایرادی مگیر
گـر سحرگـاهــان نشد ، اندیشهٔ پایـان کـار
از غروب و ظلمتِ عصرانــه ایرادی مگیر
گــر وکیلی برده یغما ، رزق مردم با فریب
از جـوانِ خسته و ، بيكاره ايرادی مگیر
چون درایت دور شد،از برگه های انتخاب
از وکیل پولی و ، مکّــــاره ایرادی مگیر
وامق ار شد كاهلی ، سرلوحهٔ هر زنــدگی
از غــروب نعمتِ روزانـــه ایرادی مگیر
"وامق كبودراهنگی"
گـر تو را زیبـا کشیـدم حرمتِ آداب بود
دلبـر و رعنا کشیــدم قصِّه ات جذّاب بود
دلخوش از آرامشِ مـرداب بـودی بی غزل
در غزلهایــم برایت آسمـان بی تاب بود
گیسوانت را کمنــد ی ساختـم بر گردنم
تیـر مـژگان و کمان و صیدِ دل اسباب بود
واژه هایم دایما لیلا صــدا کـردن تو را
عشقِ مجنون وسه تارویک شبِ مهتاب بود
توسرابی دیدی ودلخوش به رؤیایت شدی
غافل ازمکرش برایت،دل که نه مرداب بود
رفتی و خـود را رهانـدی از کمنـدِ عاشقی
عشقِ ما درکوچـه های عاشقی نایــاب بود
گیسوانت را پریشان ساختی،از هـولِ دیگ
دل کـه از بادی بلغــزد لایقِ سرداب بود
پاک کن وامق خیـال و خاطراتِ کهنـه را
خاطرت آسوده باشدعشقِ اویک خواب بود
"وامق كبودراهنگی"
هر بیتِ غزل تو را سرودم
ای از همگانْ سرودنی تر
از حُسنِ تو بارها بگفتـم
حُسنت به غزل شنيدني تر
ااا
نام تو مَثَلْ به داستانهاست
عشق تو به قلب ها نشسته
اِکسیر شفای وامقی تـو
ای وردِ زبانِ پیــر خسته
ااا
بر گوش نسیم گفته ام من
آوازِ خوشِ هـَزارها را
گفتم برسان ، به بهترینـم
دست طلب و ، سلام ما را
"وامق كبودْراهنگی"
در نبـودت مجلسِ شعرِ تو برپا می کنم
دائماً در شعرِ خود ، نامِ تـو نجوا می کنم
تا مـرا مهمانِ مهرِ خود کنی ،حتّٰی شبی
کلبه ای درقلبِ خود هر شب مهیّٰامی کنم
گر به دریایِ وفايت ، زورقِ عشقم شوی
بادبانِ عشق را ، در موجْ برپـا می کنـم
چشم در راه توأَم ،لطفی نما یک پـا قدم
سینهٔ خودساحل و،هر ديده دریا می کنم
گر بهارِ عمرِ وامق ،بی وفایی کرد و رفت
در بهارِ تـو دلِ غمدیـده احیـا می کنـم
. "وامق کبودراهنگی"
بيـا يك شب ، نقاب از چهره بردار
منم هر شب ، به رؤیایت گرفتـار
من و مهرِ تـو و ، جامی محبَّت
که بی مهرِ تو دنیایـم ، شود تار
دراین شبهای تنهایی کسی نیست
که لبریـزم کند ، از مهرِ دلدار
خمار و خستـهٔ یک جام هستـــم
کجا ساقی ، کجا باده ، کجا یـار!
ز هجرانت سراپـا ، آتشم من
بیا و آتشینـم کن ، به ديـــدار
بيــا امشب سرِ بالينِ اين پیـر
طبيبی باش بــر این قلبِ بیمـار
دلم شورِ تو را دارد . بیـایی.
چه شیرین میشود، باتو وَیک تـار
به یـادِ چشمِ تـــو ، چشمانِ وامق
تو را می جویـد از ابیاتِ اشعار
"وامق كبودراهنگی"
درباره این سایت